حامیحامی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

گل پسر مامان مریم و بابا حسام

خاطره زایمان

1390/8/20 0:46
1,656 بازدید
اشتراک گذاری

این مامان تنبلت تازه یادش امد بیاد خاطره زایمانش و بنویسه.

طبق آخرین سونوئی که کردم خانم دکتر توحید تاریخ 4مهر و برای سزارین داد نامه بیمارستان هم بهم داد 4 مهر روز دوشنبه بود خیلی نگران بودم که نکنه آخر هفته دردم بگیره یا کیسه آبم پاره بشه آخه شنبه هم تعطیل بود خدارو شکر به خیر گذشت شنبه غروب من و بابا حسام وسایلمون و جمع کردیم و از اتاقت فیلم گرفتیم و رفتیم خونه ممسی و بابا عطا.یادمه اون شب اولین قسمت برنامه next persian star بود منم روی مبل نشسته بودم و پاهامو دراز کرده بودم حامی گلم نمی دونی چه ورجه وورجه ای می کردی اینقدر محکم ضربه می زدی که انگار می خواستی بیای بیرون سکسکه می کردی تمام شکمم تکون می خوردگلم انگار قصد خواب نداشتی جونم خیلی تکونات شدید بود.

صبح روز یکشنبه 3 مهر ساعت 7 صبح زیر دلم می گرفت و ول می کرد اول فکر کردم اشتباه می کنم تا ساعت 8:30 صبر کردم بعد دیدم نه دقیقا هر نیم ساعت می گیره و ول می کنه ترسیدم بابا حسام رفته بود مغازه امدم به مامان مهوش گفتم مامان گفت احتمالا درد ماه 9 ولی به دکتر زنگ بزن به مطب دکتر زنگ زدم منشی گفت هنوز نیومده حالا دیگه دردام هر 20 دقیقه تکرار می شد خیلی ترسیده بودم تا ساعت 10:30 صبح 3 بار به مطب زنگ زدم تا بالاخره دکتر امد وقتی از دردام گفتم گفت بلافاصله برم بیمارستان بابل کلینیک.منم سریع به بابا حسام زنگ زدم تا خودش و برسونهمن و مامان مهوش هم وسایلی رو که برای بیمارستان احتیاج داشتیم و جمع و جور کردیم ساعت 11 بابا حسام امد و ما راه افتادیم به سمت بابل.

بابا حسام کارهای پذیرش و انجام داد و من بستری شدم تا خانم دکتر بیاد برام سوند و سرم وصل کردن من و بردن پذیرش اتاق عمل اما اتاق عمل خالی نبود دیگه دردام زیاد شده بود و فاصله دردام کم داشتم می مردم خانم دکتر توحید دید اتاق عمل خالی نمی شه به من گفت بریم یه بیمارستان دیگه منم که داشتم از درد می مردم گفتم بریم وقتی من و بردن اتاق انتظار عمل  بابا حسام و مامان مهوش و بابا عطا و خاله مهکامه و مامان طاهر و بابا حاجی بیرون اتاق عمل منتظر بودن تا حامی گلم و ببینن اما حدود یک ساعت و خوردی من فقط تو انتظار بودم در حالی که اونا فکر می کردن من رفتم اتاق عمل و از اینکه اینقدر طول کشیده بود نگران شده بودن دکتر توحید از حسام پرسید راضی هستین بریم یه بیمارستان دیگه ؟من صلاح نمی دونم بیشتر از این طول بکشه ما همه نگران شده بودیم من و با همون حال بردن بیمارستان سینا قبل از اینکه من و ببرن اتاق عمل خواستن ضربان قلبت و بشنون که نمی شنیدن قلبم تند تند می زد مامان مهوش بیرون اتاق داشت از حال می رفت من و بردن اتاق عمل بی حسی گرفتم به کمرم یه آمپول زدم اصلا درد نداشت بلافاصله من و خوابوندن دکتر بیهوشی بهم گفت پاهات و تکون بده گفتم نمی تونم خانم دکتر شروع کرد هنوز ٣ ٤ دقیقه نگذشته بود که صدای پسر گلم و شنیدم واااااااااای خیلی لذت بخش بودمن اولین نفری بودم که حامی ام رو می دیدم  اون لحظه ای که پسر گلم و دیدم انگار تمام دنیارو بهم دادن خیلی خوب بود خیلیییییییییییی.خیلی از بی حسی راضی بودم.پسر گلم و بردن و خانم دکتر مشغول بخیه زدن بود اما من همش به پسرم فکر می کردم ای جااااااااااااااااااااااااااااااااااانم باورم نمی شد این گل پسر تو شکم من بود.وقتی خواستن من و از ریکاوری ببرن به اتاقم بابا حسام و خاله مهکامه اولین کسائی بودن که دیدمشون چقدر از پسرمون تعریف کردن خیلی خوشحال بودم چقدر حس قشنگیه این حس مادر شدن برای همه کسائی که در انتظار بچه هستن دعا کردم خدایا این نعمت و از کسی نگیر.

خدارو شکر همه چی به خیر گذشت.hami

ساعت 4 من و آوردن تو اتاقم خیلی خوب بودم کاملا هوشیار بودم و اصلا درد نداشتم چون بی حسی هنوز از بدنم نرفته بود.

عمر و هستی ما پسر گل ما حامی ما روز 3 مهر ساعت 3:30 بعد از ظهر به دنیا امد جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون دلمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

همه گفتن حامی چقدر شبیه باباشه خدارو شکر که سالمه پسرم فرقی نمی کنه شبیه کی باشه

واااااااااااااااااااااااای وقتی برای اولین بار بهش شیر دادم احساس کردم که واقعا مادر شدم چقدر معصوم شیر می خورد خیلی دوستش دارم خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

اینقدر از سزارین شنیده بودم که فکر می کردم چه درد وحشتناکی داشته باشم اما خدارو شکر اصلا سخت نبود تمام سختی اش شب اول و بلند شدن فردا از روی تخته بعدش که راه میری کلی از دردات کم میشه اون شب مامان مهوش و بابا حسام بودن بابا حسام تا ساعت ١٢ شب بود و بعد امد آمل فردا صبحش ساعت ٧:٣٠ بیمارستان بود ساعت ١٠:٣٠ مرخص شدم حامی رو پاهای خودم گذاشتم و امدیم آمل خدارو شکر خدارو هزار مرتبه شکر که همه چی به خیر گذشت.

 

یک دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااادوست دارییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

یاسمن مامان رادین
21 آبان 90 3:11
خدا رو شکر که زایمان راحتی داشتی و گل پسرت صحیح و سالم به دنیا اومد.
مامی مائده
23 آبان 90 21:25
خداروشکر که همه چیز خوب بوده مریم جون خدا حفظش کنه براتون
گلی
1 آذر 90 8:47
انشاالله سالم باشه همیشه
مامان خانوم
5 آذر 90 15:16
سلام پسمل من از حامی جون 5روز بزرگتره وبلاگتون خیلی خوبه لینکش میکنم شما هم خواستین لینک کنین
مریم مامان پندار
6 آذر 90 10:43
سلام عزیزم بیا و برای عکس مسابقه پندار نظر بزار