حامیحامی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

گل پسر مامان مریم و بابا حسام

واکسن 4 ماهگی

سلام عزیز دل مامان 4شنبه 5 بهمن ساعت 9:15 بهت استامینوفن و دادیم و بردیمت بهداشت تا واکسن 4 ماهگیتو بزنیم از شب قبلش دلشوره داشتم که نکنه مثل واکسن 2 ماهگیت اذیت شی خیلی استرس داشتم ساعت 10 رسیدیم بهداشت قد و وزنت و اندازه گرفت قد:68 سانتی متر وزن:8100 گرم دورسر:44 سانتی متر ماه من واکسن و که به رون پای راستت تزریق کردن جیغی زدی که دلم برات کباب شد بغلت کردم و پستونک و گذاشتم تو دهنت و بوسیدمت تا آرومت کنم خیلی زود آروم شدی خدارو شکر خیلی بهتر از دفعه قبل بودی اما تب کردی گلم بابا حسام من و تو رو رسوند خونه ممسی اینها و بهت شیر دادم و خوابیدی عمرم هر 4 ساعت بهت استامینوفن دادم ساعت 4 بعد از ظهر خواب بودی که بازنگ موبایل ب...
15 بهمن 1390

اولین نشستن

سلام عمر ونفس مامان امروز 28 دی ماه وقتی گذاشتمت تو کریر نمی خواستی دراز بکشی همش مقاومت می کردی که بشینی گلم خیلی جالب بود من نگران کمرت بودم که درد نگیره اما تو پسر طلا مامان فقط می خواستی بشینی خیلی کارت بامزه بود. ...
8 بهمن 1390

ماست

عزیز دل مامان سلام 4شنبه 28 دی ماه 90 مامان طاهر و هاتف شام امدن خونه ما اون شب قرار بود بابا حسام زودتر بیاد تا من و بابا با هم پسر گلمون و ببریم حموم اما مامان طاهر گفت من حامی جانم و ببرم حموم پسرم ساعت 8 بابا حسام امد خونه و دید پسر ما دسته گل از حموم امده و خوابیده منم رفتم سریع دوش گرفتم و شام و آماده کردم پسر گلم داشتم شام و می کشیدم که بیدار شدی و بابا حسام بغلت کرد و باهات بازی کرد سر میز شام بغل من بودی گلم آخه دیگه تنهائی حاضر نیستی تو کریر بشینی عزیزکم میخوای یکی کنارت باشه مامان طاهر شامش و خورد و تو رو از من گرفت یهو دیدیم مامان طاهر یه کوچولو ملست و گذاشت تو دهن حامی من و بابا حسام شوکه شدیم گفتیم مامان چرا اینکارو کردی الان خ...
2 بهمن 1390

زلزله 21 دی 90

عزیز دلم سلام میخوام از زلزله روز ٤شنبه ٢١ دی برات بگم که هنوز وقتی یادش می افتم تمام تنم می لرزه گلم. ساعت حدود ٨:٣٠ شب بود که بابا حسام امد خونه تا با هم برای سومین بار ببریمت حموم ساعت فکر می کنم ٢٠ دقیقه به ٩ شب بود که تازه لباسات و در اورده بودم و من وبابا داشتیم پاهات و می شستیم که متوجه شدیم زمین داره می لرزه خیلی تکونش قوی بود داشتم سکته می کردم بابا حسام هم بلند شد تا تورو تو پتو بپیچه و ببره بیرون که من نذاشتم آخه می ترسیدم مریض شی گلم گفتم خدای نکرده خونه ما که خراب نمیشه اما تا بشورمت و بیاریمت بیرون تمام تنم می لرزید اما همش نازت میدادم که متوجه ترس ما نشی گلم مامان هیچ وقت از زلزله نمی ترسید اما این دفعه فرق می کرد یه فر...
1 بهمن 1390

اولین ها

٢٩آذر ..............اولین تماشای تلویزیون حامی 30آذر..............اولین باری که حامی ساعت12:30 شب خوابید و برای شیر ساعت 5:30 صبح بیدار شد. 2دی...............اولین مهمونی رسمی حامی(خونه خاله عادله و عموآرش) ٧دی...............اولین حمام حامی توسط مامان و بابا(عزیز دلم حموم و آب و خیلی دوست داری اصلا گریه نمی کنی) حامی جونم خیلی خوشمزه شدی وقتی بابائی برات قصه میگه کلی ابراز احساسات می کنی و میخوای حرف بزنی هر چی بلدی میگی آ ا کار جدیدی که یاد گرفتی این که دو تا لبت و بهم جفت می کنی از خودت صدا در میاری که خیلی بامزه هست هم ما ذوق می کنیم هم تو گلم وقتی بابا حسام باهات بازی می کنه و بخورمت بخورمت می کنه قهقهه می زنی گلم خیلی مزه دا...
27 دی 1390

اولین مسافرت حامی(26اذر)

سلام جون دلم جمعه 25 آذر وقتی بعد ازظهر از خواب بیدار شدی دیدم روی صورتت جوشهای ریز زده اول فکر کردم به خاطر گرماست چون خونه ما خیلی گرمه و پسر کوچولوی ما هم خیلی گرمائیه اما وقتی داشتم پوشکت و عوض می کردم دیدم تمام تنت از این جوشهای ریز قرمز زده خیلی ترسیدم خیای زیاد به منشی دکتر زهستانی زنگ زدم گفت چیزی نیست شاید به خاطر تبی باشه که چند روز پیش داشتی اما بازم نگران بودیم هم من هم بابا حسام ساعت تقریبا 10:30 شب بود وقتی پوشکت و باز کردم دیدم تو پی پی ات رگه های خون هست من و بابا خیلی ترسیدیم دوباره زنگ زدم به منشی گفت احتمالا به لبنیات آلرژی نشون داده بابا حسام هم رفت تو اینترنت و سرچ کرد حساسیت به پروتئین گاوی باعث میشه تو مدفوع رگه های خو...
11 دی 1390

ختنه حامی

سلام گل زندگی ما ببخشید که مامان دیر به دیر میاد تو وبلاگت مطلب میذاره نفس من امروز شنبه 3 دی 90 هست تازه فرصت کردم بیام و از ختنه ات بگم. 1شنبه 20 آذر از دکتر دهقان وقت گرفتیم برای ختنه ات من و بابا حسام و بابا حاجی بردیمت خیلی ترسیدی و گریه کردی الهی بمیرم شوکه شده بودی تا یک هفته وقتی می خواستم پوشکت و عوض کنم جیغ می زدی و گریه می کردی خیلی اذیت شدی گلم ببخشید اما بهتر شد که اینکارو زودتر انجام دادیم چون هر چی بزرگتر می شدی بذتر و سخت تر می شد. اون روز خیلی ترسیدی همش تو بغل من بودی حتی وقتی می خوابیدی هم از خودم جدات نمی کردم همون شور که بغلم بودی ناهار خوردم نذاشتم تکون بخوری که بیدار شی خدارو شکر تا شب خیلی بهتر شدی عمرم. 1شنبه ن...
3 دی 1390

سالگرد عقد من وبابا

سلام گل زندگی ما خوبی عزیز دل؟ امروز سالگرد عقد من و باباست هفتمین سالگرد ما هم رسید با این تفاوت که امسال خدا به ما یه فرشته دوست داشتنی و نازنین به ما داده که من و بابا عاشقشیم. حامی ما امروز 2 ماه و 9 روزش شده و فردا یک هفته از واکسنش می گذره و دو روزی میشه که پسری آروم شده و لج نمی کنه.
12 آذر 1390